ادامه ى پست پيش:
شيش عصره و انقدر هوا تاريكه كه ديگه درباره ى مسير، نظرى ندارم :دى با ابى ميخونيم "تو كه مهتابى تو شب من، تو كه آوازى رو لب من" تا خوابمون نگيره. ١٥٠كيلومتر تا سبزوار داريم.
* * *
تو پمپ بنزين نگه داشتيم تا هم دستشويى بريم و هم كيانوش لاستيكِ دور چراغ ماشين رو درست كنه. پياده شدن همانا و به در و ديوار خوردن به خاطر بادِ شديد همان. ما كه از قبل به خاطر تكون هاى پاترولى كه باهاش جنگل رفتيم، گردنمون گرفته بود و كمرمون تاب ورداشته بود و مچ پامون در رفته بود، يك كتك جانانه هم از باد خورديم :)) عروسكِ روى داشبورد و ليوانى رو كه توش پلاستيك براى زباله داريم، باد برد. عروسك رو نجات دادم، ليوان رو نشد. عينك آفتابى كيانوش هم فعلن گمه. شايد اونم باد برده. يعنى ديگه چيا رو ممكنه برده باشه؟ فقط از بر باد نرفتنِ گوشيم مطمئنم چون دارم باهاش مينويسم :دى
دوباره تو جاده ايم و ماشين گاهى زوزه ميكشه و قيژقيژ ميكنه. مثلِ بادبادكى (كيانوش صبر نكرد با مانتو و شلوارِ گشادم اداشو دربيارم) كه بر فرازِ اقيانوس در پروازه.
* * *
لاستيك دور لامپ دوباره كنده شد و وقتى كيانوش پياده شد تا اساسى تر درستش كنه، اين بار دستمال توالت رو باد بُرررد كه بُرد (صحنه ى جالبى بود :دى). شيشه ى سمت راننده هم پايين افتاد و كيانوش توش آچار گذاشت. با اين اوضاع هى دست و انگشتام رو بررسى ميكنم كه ساعت و حلقه م رو باد نبرده باشه :)) بارالها ما رو متصل به هم به خونه برسون، قول ميدم ديگه مسافرت نيام :دى (الكى)
* * *
نه و نيم تا ده و نيم تو نيشابور بوديم براى شام. آخراى سفرمونه. كاش اين جورى توى تاريكى نميگذشت. مثل اينه كه داريم توى سيم تلفن حركت ميكنيم و يك مكالمه ى كُند رو پيش ميبريم، كه تا از اين دهن برسه به اون گوش، طول ميكشه.
* * *
سرانجام پس از سى و دو روز، حدود دوازده شب به شهرمون برگشتيم. نميدونم توهمه يا واقعن آسفالتهاى اين جا براق تره؟ :دى يا بارون اومده؟ يا محضِ بازگشت ما، خيابونا رو آب پاشى كردن؟ :دى
دلم نميخواد برم خونه ى مامان اينام. ولى به سه دليل (درخواستِ خواهر و پدر و خرابى شيشه ماشين) مجبورم. خونه اى كه وجودش، اتاقش، آشپزخونه ش، ميزش، صندليش، خنجريست بر قلب و چشمانم [هيچّم بزرگنمايى نميكند :دى].
شب و پايانِ نامه ى اين سفر، بر من و شما خوش.
ديروز بعد از چند سال، سوار مترو شدم. آخرين بار سه تا خط داشت و بليتهاى مقوايى. الان هفت خط داره و بليت كاغذى. وقتى كارتمو كشيدن و بليت يك سفره رو بهم دادن، اول فكر كرده بودم رسيدِ پولمه.
با دوستم رفتيم باغ كتاب. فكر كنم نيم كيلو بستنى خورديم. سرانجام "سير بستنى" شدم و قرار شد چلّه ى "نخوردنِ قند و شكر" بگيرم :دى
درباره ى فيلمهاى كه اخيرن ديديم حرف زديم و بازيگرايى كه روشون كراش داريم :دى بعد اتفاقن يك آقاى بازيگرى اونجا ديديم و گفتيم كاش به جاى اون، كراشِ ما بود. ديگه از زمين و آسمون حرف زديم و دوستم دستبندشو كه مهره ى قرمز داره به من داد. انگار كه قلبش رو داده باشه دورِ مچ دستم نگه دارم.
* * *
امروز با سه زوجِ ديگه از دوستامون رفتيم تجريش. در زندگى براى رسيدن به هيچ مسيرى، من و كيانوش انقدر سختى نكشيده بوديم :دى (در مقام دوم اون باريه كه نقشه هاى گوشيامون آپديت نبود و ده شب رسيديم شهر و دوى صبح رسيديم خونه ى خاله). كوبيده و جوجه و گوجه لاى نون از بازار گرفتيم و بيرون، روى پله هاى رنگ و وارنگ نشستيم و خورديم. به بقيه چسبيد ولى ساندويچاى من و يكى از دوستا از همون اول وا رفت. غذاى من بيشتر شبيهِ بستنى قيفى اى شد كه آب شده و داره ميچكه و بايد تندتند بخورى :دى
بعد رفتيم خونه ى يكى از دوستا. چلّه م رو در كمتر از بيست و چهار ساعت شكستم و چايى و كيكِ دوست پز و ويفر و شيرينى زنجبيلى و املت و هندوونه و دم كرده ى نعنافلفلى خورديم. جاى نبوده ها خالى.
درباره این سایت